سه‌شنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۳

ســــفر

وقتي به اذن خدا اولين سلولهاي وجودي انسان در رحم مادر شكل ميگيرد سفر انسان آغاز ميشود سفري بر مركب زمان به دور زمين وبه دور خورشيد،سفري از روز تا شب ،از ماه به سال واز تولد تا مرگ...
همه ما روي اين كره خاكي مسافري بيش نيستيم،مسافري كه در بدو تولد بليط سفر را دريافت وبدون اطلاع از مدت اعتبار اون سفرمون راآغاز ميكنيم.
سفر يعني سياحت ،فراغت ورهايي

***************************
فرارسيدن نوروز 1384 رابا يه بغل دوستي،با يه صندوق محبت و با يه سبد گل پيشاپيش به همه دوستان عزيزم(وبلاگ نويس هاو وبلاگ خوانها)تبريك ميگم وسالي سرشار از موفقيت،سلامتي وخبرهاي خوب براي همه شماآرزو ميكنم.
انشاءا... سالهای سال زنده وسلامت باشید وسفرهای نوروزی کلی بهتون خوش بگذره.

چهارشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۳

داستان درخت زندگي

توي كوچه پس كوچه هاي يه شهر بزرگ ،زير سقف آبي آسمون، درخت جواني باريشه هاي بلند توي دل خاک با شاخه هاي زيبا وبرگهاي سبز تنها درخت باقي مونده از يک باغ قشنگ.....
شاهدي براي اومدن ورفتن فصلها،
شادي پرنده هادر فصل بهار،
تلاش مورچه ها در گرماي تابستون،
حرکت ابروباد در خزان پاييز،
وسفيدي شهروزمين وآرامش طبيعت در سرماي زمستون.
اون فقط ميديد ولي نميدونست چرا پرندها از تولد دوباره زمين اينقدر شادن,چرامورچه هابراي انباشتن دونه اينقدر تلاش ميکنن........
اون عاشق پرنده هاي بود که لابه لاي برگهاي سبزش لاونه ميساختن ,جوجه هاشونو بزرگ ميکردن واز همون شاخه ها پرشون ميدادن..
اون همراه وراز دار مسافراني بود که زير سايه اش مي شستن و سر عشق در گوش يار مي گفتن.
اون آخرين اميد باغبون پير بود .
روزها همينطور ميگذشت تا اينکه توي آن روز قشنگ زمستون اون اومد...
بارون سختي ميباريد باروني که هر چي سر راهش بود ميکندو ميبرد
درخت محکم سر جاش ايستاده بود ريشه ها مانع رفتنش بودن، اون يه حال ديگه اي داشت نمي فهميد جرا ازاين بارون ترسي نداره انگار خبري خوشي ميخواد به اش برسه
بعد ازتمام شدن بارون،قطرات آب همينطور از شاخه هاش فروميريخت ،کم کم پرنده ها با تکون دادن بالهاي خيسشون به راهشون ادامه دادند.
درخت نگاهي به اطرافش انداخت ،سنگ بزرگي رو کنارش ديد اون بارها شاهد اومدن ورفتن اين قبيل صخره هااز کنارش بود، ولي مثل اينکه اين سنگ با همه اون يه فرقي داشت خيلي خودموني واز همون اول درخت بااو احساس صميميت کرد،اون ازجنس سنگ بود ولي دلش سنگي نبود......
با همه اينحال باز هم درخت به خودش نهيب ميزد که دل به صخره نبده شايد روزي بارون ديگه اي اومد اونو با خودش برد.
روزها ،هفته ها وماهها گذشت بهار وتابستون هم سپري شد ولي صخره همچنان کنار درخت موند
صخره از سفرهاش ميگفت ،از دوستاني که توي هر سفر همراهش بودن ودرخت از مسافراني ميگفت که هر کدوم رازي توي دلشون داشتن ،از آرزوهاش ميگفت اون دوست داشت به جاي اين ريشه ها پاهايي داشت که ميتونست از اين دياربره اون فکر ميکرد آسمون اونجا يه رنگ ديگه است، ولي حالا خوشحال بود که به جاي پا ريشه داره....
ديگه درخت اون درخت تنهاوغمگين نبود ،با صخره به سفرآرزوها ميرفتن ،طلوع خورشيد وبا هم ميديدن وغروب را به اين اميد نگاه ميکردن که براي سفر آشنايي شون غروبي نداشته باشن
ولي درخت دل نگرون بودنکنه باروني بياد وصخره امو ازم بگيره،نکنه يه بار ديگه تنها بشم ،نکنه يه بار ديگه طلوع خورشيدو تنها ببينم....
هروقت که باروني مياومد درخت همه حواسش به صخره بود با هر زحمتي بود نمذاشت اونو تکون بدن ،با شاخ وبرگش مانع رفتنش ميشدو شبها در خلوت خودش به تيمارشاخه هاش مشغول ميشد...

تا اينکه دراون شب سرد، بارون سختي گرفت ،انگار آسمون دلش گرفته بود اشکهاش تمومي نداشت باريدوباريد...سيلي رون شد وصخره رو از درخت ربوددرخت چشماش بست ستاره هاي آسمونو چيد که رفتن صخره رو نبينه ودرغربت خود گريست
اون با باران از راه رسيد
وبا باران اشكهاي درخت رفت
ديگه درخت اون درخت هميشه استوار نيست هنوز هم پرنده هارو شاخه هاش ومسافرها زير سايه اش مي نشينن ولي اون نه آواز پرندها رو ميشنوه نه زمزمه عاشقانه مسافرهارو
هر روز باغبون پيربه سراغش مياد شاخ وبرگش و نوازش ميکنه،کنارش ميشينه شايد ...

سه‌شنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۳

با احتياط شادي كن تا غم بيدار نشه

(با احتياط شادي كن تا غم بيدار نشه)
وقتي صبح از خواب بيدار شدم احساس كردم امروز با همه روزهاي خدا فرق
داره،خورشيد درخشش ديگه اي داره ،توي دلم احساس قشنگي دارم شادم ،عاشقم ؟نميدونم!!!
وقتي از خونه اومدم بيرون احساس كردم رو زمين پا نمذارم ،تا حالا آسمونو اينقدر
زيبا وآبي نديده بودم!ديگه بجه هاي گرسنه كه از سرماي زمستون خودشونو تو آغوش
مادراشون پنهان ميكردن روي سنگفرش خيابون نمي بينم،خدايا چطور تا حالا اينهمه
زيبايي رو نديده بودم يعني زمين ما هم آسموني شده؟
آدمها چقدر مهربون شدن
چهره ها ساده ،ولي زبيا ودوست داشتني،
دلها لبريز از عشق ومحبت،
چشمها سرشار از اشك شادي ،پشت هر دوچشم مهربون يه دل مهربوني هم هست
آدمها چه راحت حرفاشونو بهم ميگن ديگه از حرف زدن با هم هراسي ندارن،ديگه مجبور
نيستن حرفهاي دلشون توي تاريكي اتاق به خودشون بگن يا گوشه اي بنويسن تا شايد
روزي غريبه ي آشنايي بخونه.
حالا ميتونم همه حرفامو بهش بگم همه ي اون حرفهايي كه يه عمر گوشه دلم جاشون داده بودم.......


وقتي ساعت زنگ زد نفهميدم كجاام وقتي چشمامو باز كردم، ديدم هنوز تو رختخوابم!!!!!!!!!!!