چهارشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۷

ساده ترين درس زندگي اين است كه هرگز كسي را ميازار

اين روزها خيلي عوض شدم بعضي وقتها يه كارهايي ازم سر ميزنه كه براي خودم هم عجيبه اصلا اين آمنه را نمي شناسم نميدانم از كجا آمده وچه جوري پپداش شده ، شايد اضطراب ،نگراني ومريضي همه دست در دست هم دادند ويه آمنه ديگه دارند مي سازند كاش آمنه بهتري مي ساختند اون موقع ازشون ممنون هم بودند ولي متاسفانه اينطور نيست .فشارهاي عصبي اين روزها خارج از توانم شده اصلا حوصله ندارم وبيشتر از هميشه غر ميزنم
احساس ميكنم وقتم كمه همه اش عجله دارم از راه رفتنم گرفته تا كارهاي مهمتر دوست دارم همه كارها زود راست وريست بشه تا وقتم تلف نشه نميدانم به كجا ميخوام برسم كه اينقدر عجله دارم شايد تصور ميكنم دارم بعضي فرصتها را از دست ميدم! همين حس را ميخواهم توي اطرافيان هم تزريق كنم واينطوري ميشه كه دلخوري پيش مياد.
امسال اتفاق ديگه اي هم براي من پيش آمد يكماه قبل از عيد مريض شدم البته اولش چيز مهمي نبود فقط سرفه ميكردم ولي از آنجا كه تعداد دكترهاي بيسواد مملكت ما خيلي زياده با تجويزهاشون كار به جايي رسيد كه هفته اول عيد راهي بيمارستان شدم وبراي اولين با ردر عمرم چند شبي را در بيمارستان ماندم از شانس خوبم هيچ كس تهرون نبود همه رفته بودند مسافرت فقط مامان بود وسهراب ، كلي اذيت شدند اگه دلسوزيها ونگزانيهاي بيحد مامان ومهربانيهاي سهراب نبود اصلا خوب نميشدم حسابي سنگ تموم گذاشتند و كلي منوشرمنده كردند ناگفته نمونه كه هنوز هم كاملا خوب نشدم ودارو مصرف ميكنم اينها را گفتم كه خودم را قانع كنم كه همه بد خلقيهام تقصير من نيست .
شبها به خودم قول ميدم كه كمتر عصبي بشم ، از خدا هم ميخواهم كمكم كنه ولي تا حالا كه نشده از همه بيشتر سهراب در تيرس من قرار گرفته وترجيح ميده كه اصلا منو نبينه .كاش زودتر حالم خوب بشه تا بتوانم برنامه ريزي كنم و آخر هفته بزنم به كوه ودشت شايد همراه شدن با يك همسفر محكم واستوار سبب بشه منم قوي تر بشم به اميد آن روز.