چهارشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۶

بی عنوان

ما ها که کارمند یم پنج روزهفته برنامه مون اینه که صبح بریم سرکار وبعد ازظهر برگردیم خونه ، من وقتی می رسم خونه مثل مرده متحرکم یعنی حتی اگه اداره کاری هم انجام نداده باشم بازهم خسته ام .خیلی وقتها دلم میخواهد استراحت کنم ولی معمولا استراحتی در کار نیست یه دوشی می گیرم وبقیه وقتم را با کتاب خواندن ،جدول حل کردن ،بعضی وقتها هم آشپزی می گذرانم ولی به هیچ وجه دوست ندارم وقتی می رسم خونه برم بیرون .
ترجیح میدم روزهای آخر هفته برای خودم باشه وبتوانم برای آنها خودم برنامه ریزی کنم ولی بقیه میگن تو که پنج روز خونه نیستی پس این دوروز را باما باش خلاصه اینطوری ما توی روزهای آخر هفته وچگونگی برنامه ریزی آن اختلاف داریم و بعضی وقتها کار به جاهای باریک میکشه
البته بعضی وقتها هم من مجبور برنامه آنهارا بپذیرم مثلا دوهفته پیش مهمان داشتیم وچون مهمان برای من بود، مجبور بودم خونه بمانم و با سردردی که داشتم آنها را تحمل کنم ،آخرهفته قبل روز مادر بود وطبق معمول یک حمله از طرف خواهرها به خونه ما شد واینبار علاوه براینکه مجبور بودم خونه بمانم باید مثل خدمتکارها کارهم میکردم ودرنتیجه ساعتها کنار دست مامان تو آشپزخونه بودم .این هفته هم مهمون داریم یعنی من باید خونه باشم
دلم میخواهد روزهای آخر هفته اگر توی خونه هستم تنها باشم تا بتوانم به کارهای عقب افتاده برسم وخستگی کار یک هفته را از تنم بیرون بریزم و اگه قراره خونه نباشم دوست ندارم برای مهمانی هم خونه کسی برم ترجیح میدم آن روز را توی هوای آزاد باشم ولی متاسفانه خیلی کمتر روزهای آخر هفته به دلخواه من میگذره.
با همه اینحال فکر میکنم ماها فقط برای خودمون زندگی نمیکنیم و فقط به خودمون تعلق نداریم وما با دیگران ودرکنارآنها زندگی میکنیم وتنها با بودن آنها احساس خوشبختی میکنیم پس باید بعضی وقتها روزهامون را به دل آنها بگذرنیم .