شنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۶

شکار گرانبها

توی ده عمویاور همه زودتر از خورشید از خواب بیدارمیشن و دنبال کارشون میرن با اینکه فصل زمستونه و صبح ها خیلی دیرتر خورشید طلوع میکنه. بزرگترها معتقدند ناشتای باید تا طلوع آفتاب خورده بشه پیرمردها بعد از خوردن صبحانه شاقول نخ رسیشون را بر میدارن وزیر آفتاب بی رمق زمستون به چنار بزرگ وسط میدان تکیه میدهند وتا نماز ظهربا پیرمردهای دیگه از هر دری حرف می زنند وانبوه پشمها را با تاب دادن دور شاقول به نخ تبدیل میکنن که ابزار دست خانمها میشه برای بافتن ژاکت وشال پشمی .آن روز هم مثل بقیه روزهای زمستون عمو یاور زودتر از هم ولایتی هاش از خواب بیدارشد و بعد از خواندن نماز صبح از خونه بیرون زد سوز سرما وبرف نشسته پاهای علیلش را بیشتر اذیت میکرد و درد طاقت فرسایی را متحمل میشد توی راه دعا میکرد امروز هم کبکی به تله اش افتاده باشه .ترس از اینکه بچه های ده شیطنت کنند وکبکش را فراری بدن ویا برای خودشون بردارن نیروی پاهاش را چند برابرمیکرد وبا تمام قوا به سمت تله میرفت ،توی روزهای سرد زمستون که رونق کار کشاورزی به خاطر سرما خیلی کمرنگ میشد ،گرفتن کبکی هر چند روزیکبارکمک خرجی برای خودش وزن و بچه هاش بود .آن روز وقتی به نزدیکی تله رسید کبکی ندید نمیتوانست چیزی را که چشماش می بینند باور کنه توی تله بجای کبک ،یک سمور با ارزش بود سموری که قیمتش چند برابریه کبک بود به سرعت سموررا از تله ازاد کرد وتوی گونی گذاشت ویکراست راه خونه را درپیش گرفت از خوشحالی توی پوست خودش نمیگنجید وقتی به خونه رسید بقیه خونواده، حتی پسرشیطون ودختر نازنین اش هم از خواب بیدارشده بودند وزیر کرسی گرم مادر بزرگ مشغول خوردن صبحانه بودند یاور به محض رسیدن زیر کرسی خزید تا بتونه پای سرمازده اش را گرم کنه به محض اینکه یک گرم شدماجرای شکار گرانبهاش را برای آنها تعریف کرد .به سفارش پدر پیرش قرار شد دراولین فرصت برای فروش سمور به شهر بره .فردای آن روزاز خواب بیدارشد لباسهای نوش را موقع رفتن به شهر ویا روزهای عید میپوشید به تن کرد وبا مینی بوس مش رمضون راهی شهر شد به محض رسیدن مینی بوس به پامنار توانست سمور را با قیمتی مناسب بفروشه از همان جا راهی بازارشد نرسیده به بازار شلوغی درون آن نمایان بود اول ازهمه یک پارچه پشمی کت وشلواری برای خودش خرید ،یکی یک دست لباس برای بچه ها ،یک روسری برای زنش ویه مقداری خرت وپرت برای پدر ومادر وخونه اش خرید.جنسهای مختلف ورنگارنگ بازار چشمش را خیره کرده بود ،دوست داشت ساعتها به آنها نگاه کنه ولی میدونست باید تا قبل ازظهر به گاراژ برگرده وگرنه مجبور میشد یکشب توی سرمای زمستون بیرون گاراژمنتظر ماشین بمونه. نزدیکهای ظهر به قهوه خانه نزدیک گاراژ رسید یک دیزی سفارش داد بعد از خوردن غذا توی قهوه خونه منتظر رسیدن مینی بوس شد،تا قبل از رسیدن ماشین یکباردیگه خریدهاش را از توی کیسه اش درآورد وبراندازشون کرد واز اینکه توانسته بود برای خودش وخونواده اش خریدهای به این خوبی بکنه احساس غرور میکرد ،مینی بوس گل آلود ده از راه رسید ویاور زودتر ازهمه روی یکی از صندلیهای کنار پنجره نشت ودلش میخواست هر چه زودتر به خونه برسه تا بتونه صورت خندان همسر وبچه هاش ببینه.