شنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۴

قصه شیرین

مهرورزان زمان های کهن
هرگز از خویش نگفتند سخن
که در آنجا که "تو" ئی
برنیاید دگر آواز از "من"!
ما هم این رسم کهن را بسپاریم به یاد ،
هر چه میل دل دوست ،
بپذیریم به جان ،
هر چه جز میل دل او،
بسپاریم به باد!
آه!
باز این دل سرگشته من
یاد آن قصه شیرین افتاد:
بیستون بود وتمنای دودوست.
آزمون بود وتماشای دو عشق.
در زمانی که چوکبک،
خنده میزد "شیرین"،
تیشه میزد "فرهاد"!
نه توان گفت به جانبازی فرهاد :افسوس ،
نه توان کرد ز بی دردی "شیرین "فریاد.
کار"شیرین"به جهان شور برانگیختن است!
عشق در جان کسی ریختن است !
کار فرهاد برآوردن میل دل دوست
خواه با شاه در افتادن وگستاخ شدن
خواه با کوه در آویختن است.
رمز شیرینی این قصه کجاست؟
که نه تنها شیرین ،
بی نهایت زیباست:
آنکه آموخت به ما درس محبت می خواست :
جان ،چراغان کنی از عشق کسی
به امیدش ببری رنج بسی.
تب وتابی بودت هر نفسی.
به وصالی برسی یا نرسی!
سینه بی عشق مباد!
زیبای جاودانه "فریدون مشیری"

جمعه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۴

دوستان

تصمیم گرفتم اسم وآدرس همه دوستای خوبم رو به دیوار وبلاگم بنویسم چون بعضی وقتها مجبور میشم برای پیدا کردن یه آدرس کلی دور خودم بچرخم ویا پیداشون نکنم. خدا نکنه رنگ ونقاشی خونشون رو عوض کرده باشن انموقعست که گم میشم!!!دیدین بعضیهابه همه جای اتاقشون کاغذ می چسبونن که روش اسم ،آدرس و یا کاری رو نوشتن که فراموش نکنن و یا به همه انگشتای دستشون یه ضربدر زدن؟ جالبه که بعضی وقتهاهم یادشون میره که هرعلامت مربوط به چه کاریه!!!کار من برای پیدا کردن ادرس بعضی شما عزیران همینطور!!!من نتونستم قبل از نوشتن اسمتون اجازه بگیرم واز این بابت معذرت ميخوام هر وقت بفرماین اسمتون رو از دیوارم پاک میکنم وتوی ذهنم نگه میدارم

جمعه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۴

سردرد

چند وقتي كه سردردهاي خيلي شديدي ميگيرم طوري كه چند روز طول میکشه تا حالم خوب بشه‏,بعضي وقتها هم از شدت درد مجبورميشم خونه بمونم.خلاصه تصميم گرفتم برم دكتر اخه من تا جونم به لبم نرسه دكتر نميرم قبل از عيد زنگ زدم وخانم منشی اولين وقت آزادرا که كه سوم ارديبهشت بود به من دادالبته قابل ذكره كه اين دكتر رويكي از دوستان معرفي كرد ه بودوچند ماه قبل با هم رفته بودیم پیشش.روز سوم بعداز اداره راه افتادم به سمت مطب تازه اون موقع متوجه شدم كه اسم دكتر يادم رفته ،انقدي ميدونستم كه مطب توي تخت طاوس البته حدود ميزاري شيرازي شايد هم قائم مقام.به ميرزاي شيرازي كه رسيدم به نظرم اومد كه اين خيابون نبود پياده نشدم تا قائم مقام !!!! سر قائم مقام پیاده شدم ورفتم به سمت پايين اهان يه چيزه ديگه هم يادم اومدطبقه پايين مطب داروخانه بود(چه نشونه مشخصی) هر چي قائم مقام رو گشتم دكترو پيدا نكردم رفتم به سمت ميزاري شيرازي اونجاهم کلي بالا وپايين رفتم ولي مطب نبود كه نبود انگار آب شده بود رفته بود توي زمين!!!بالاخره از دوتاخانم ادرس داروخانه اي رو گرفتم كه بايد سمت غرب خيابون بودوقتي ماجرارا براي اونها تعريف کردم يه جوري نگام کردن انگار داشتن يه ديوانه ميديدن!!!!اينها هم هيچ کمکي نکردن دوباره برگشتم توي قائم مقام همينطور که به سمت بالا ميرفتم سراغ داروخانه رواز خانم دیگه ای گرفتم ايندفعه کمی امیدوار شد ودوباره راه افتادم !!!بالاخره دکتر را پيداکردم ولی ایندفعه علاوه بر سردرد ،پاهام هم حسابی درد گرفته بود ولی با همه اینحال پیش خودم گفتم خدا کنه کسي منو نديده باشه که يه ساعت خيابونهاي ميرزاي شيرازي وقائم مقام رو طي کردم آخرش هم رفتم پيش دکتر مغزواعصاب !!!!!خيلي خدا بهم رحم کرد که لباس سفيد تنم نکردن ومجوز دیوانه خونه برام صادر نشد!!!
ديروز رفتم جواب نوار مغزم رو گرفتم خداشکر گفت مغزم سالمه!!!ولي برخلاف ظاهر ارومت دروني پر تلاطم داري ودعوام کرد که چرا داروهاي دوره قبل رو نخوردم دکترسوالاتي کرد که اشکم درامد(البته بگم من اشکم هميشه توي استينمه)خيلي وقت بودسعي کرده بودم گریه نکنم ولي ديروز نشد (شونصد تا مريض بيرون نشسته بود منم داشتم براي آقاي دکتر آبغوره ميگرفتم )ولي اقاي دکتر با حرفاش يه کمي ارومم کرد ازش ممنونم منم قول شرف دادم که اين دوره داروهامو مرتب بخورم.