چهارشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۳

داستان درخت زندگي

توي كوچه پس كوچه هاي يه شهر بزرگ ،زير سقف آبي آسمون، درخت جواني باريشه هاي بلند توي دل خاک با شاخه هاي زيبا وبرگهاي سبز تنها درخت باقي مونده از يک باغ قشنگ.....
شاهدي براي اومدن ورفتن فصلها،
شادي پرنده هادر فصل بهار،
تلاش مورچه ها در گرماي تابستون،
حرکت ابروباد در خزان پاييز،
وسفيدي شهروزمين وآرامش طبيعت در سرماي زمستون.
اون فقط ميديد ولي نميدونست چرا پرندها از تولد دوباره زمين اينقدر شادن,چرامورچه هابراي انباشتن دونه اينقدر تلاش ميکنن........
اون عاشق پرنده هاي بود که لابه لاي برگهاي سبزش لاونه ميساختن ,جوجه هاشونو بزرگ ميکردن واز همون شاخه ها پرشون ميدادن..
اون همراه وراز دار مسافراني بود که زير سايه اش مي شستن و سر عشق در گوش يار مي گفتن.
اون آخرين اميد باغبون پير بود .
روزها همينطور ميگذشت تا اينکه توي آن روز قشنگ زمستون اون اومد...
بارون سختي ميباريد باروني که هر چي سر راهش بود ميکندو ميبرد
درخت محکم سر جاش ايستاده بود ريشه ها مانع رفتنش بودن، اون يه حال ديگه اي داشت نمي فهميد جرا ازاين بارون ترسي نداره انگار خبري خوشي ميخواد به اش برسه
بعد ازتمام شدن بارون،قطرات آب همينطور از شاخه هاش فروميريخت ،کم کم پرنده ها با تکون دادن بالهاي خيسشون به راهشون ادامه دادند.
درخت نگاهي به اطرافش انداخت ،سنگ بزرگي رو کنارش ديد اون بارها شاهد اومدن ورفتن اين قبيل صخره هااز کنارش بود، ولي مثل اينکه اين سنگ با همه اون يه فرقي داشت خيلي خودموني واز همون اول درخت بااو احساس صميميت کرد،اون ازجنس سنگ بود ولي دلش سنگي نبود......
با همه اينحال باز هم درخت به خودش نهيب ميزد که دل به صخره نبده شايد روزي بارون ديگه اي اومد اونو با خودش برد.
روزها ،هفته ها وماهها گذشت بهار وتابستون هم سپري شد ولي صخره همچنان کنار درخت موند
صخره از سفرهاش ميگفت ،از دوستاني که توي هر سفر همراهش بودن ودرخت از مسافراني ميگفت که هر کدوم رازي توي دلشون داشتن ،از آرزوهاش ميگفت اون دوست داشت به جاي اين ريشه ها پاهايي داشت که ميتونست از اين دياربره اون فکر ميکرد آسمون اونجا يه رنگ ديگه است، ولي حالا خوشحال بود که به جاي پا ريشه داره....
ديگه درخت اون درخت تنهاوغمگين نبود ،با صخره به سفرآرزوها ميرفتن ،طلوع خورشيد وبا هم ميديدن وغروب را به اين اميد نگاه ميکردن که براي سفر آشنايي شون غروبي نداشته باشن
ولي درخت دل نگرون بودنکنه باروني بياد وصخره امو ازم بگيره،نکنه يه بار ديگه تنها بشم ،نکنه يه بار ديگه طلوع خورشيدو تنها ببينم....
هروقت که باروني مياومد درخت همه حواسش به صخره بود با هر زحمتي بود نمذاشت اونو تکون بدن ،با شاخ وبرگش مانع رفتنش ميشدو شبها در خلوت خودش به تيمارشاخه هاش مشغول ميشد...

تا اينکه دراون شب سرد، بارون سختي گرفت ،انگار آسمون دلش گرفته بود اشکهاش تمومي نداشت باريدوباريد...سيلي رون شد وصخره رو از درخت ربوددرخت چشماش بست ستاره هاي آسمونو چيد که رفتن صخره رو نبينه ودرغربت خود گريست
اون با باران از راه رسيد
وبا باران اشكهاي درخت رفت
ديگه درخت اون درخت هميشه استوار نيست هنوز هم پرنده هارو شاخه هاش ومسافرها زير سايه اش مي نشينن ولي اون نه آواز پرندها رو ميشنوه نه زمزمه عاشقانه مسافرهارو
هر روز باغبون پيربه سراغش مياد شاخ وبرگش و نوازش ميکنه،کنارش ميشينه شايد ...

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی