دوشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۴

ریشه درخاک

تو از اين دشت خشک تشنه روزي کوچ خواهي کرد و
اشک من تو را بدرود خواهد گفت.
نگاهت تلخ وافسرده ست.
دلت را خارخار نا اميدي سخت آزرده ست.
غم اين نابساماني همه توش وتوانت را زتن برده ست!

توبا خون وعرق ،جنگل پژمرده را رنگ ورمق دادي
تو با دست تهي با آن همه توفان بنيان کن در افتادي
تو را کوچيدن از اين خاک ،دل برکندن از جان است!
تورا بابرگ اين چمن پيوند پنهان است.

تو را اين ابر ظلمت گستر بي رحم بي باران،
تو را اين خشکسالي های پي در پي،
تو را از نيمه ره برگشتن ياران،
تورا تزوير غمخواران،
زپا افکند!
تورا هنگامه شوم شغالان،
بانگ بي تعطيل زاغان،
در ستوه آورد.

تو با پيشاني پاک نجيب خويش،
که از آن سوي گندم زار،
طلوع با شکوهش خوش تر از صد تاج خورشيد است
تو با آن گونه هاي سوخته از آفتاب دشت ،
تو با آن چهره افروخته از آتش غيرت،
که در چشمان من والاتر از صدجام جمشيد است.

تو با چشمان غم باري
که روزي چشمه جوشان شادي بود و،
اينک حسرت وافسوس بر آن
سايه افکنده ست خواهي رفت .
واشک من تورا بدرود خواهد گفت!

من اينجا ريشه در خاکم
من اينجا عاشق اين خاک از آلودگي پاکم.
من اينجا تا نفس باقي ست مي مانم.
من از اينجاچه ميخواهم ،نميدانم!
اميد روشنايي گرچه در اين تيرگي ها نيست،
من اينجا باز در اين دشت خشک تشنه مي رانم.
من اينجا روزي آخر از دل اين خاک ،با دست تهي
گل بر مي افشانم.
من اينجا روزي آخر از ستيغ کوه چون خورشيد
سرود فتح ميخوانم،
ومي دانم
تو روزي باز خواهي گشت
!

فریدون مشیری

چهارشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۴

یک روز رمضان


ماه شعبان رفت وماه مبارک رمضان از راه رسيد وقتي خاطرات ماه رمضان رو مرور ميکنم تنها خاطره اي که به ذهنم ميرسه مربوط به سالهاي قبل ميشه ،سالهايي که هنوز بچه بودم .نميدونم واقعا همه چي نسبت به گذشته اینقدر فرق کرده يا ماها عادت کرديم که هميشه افسوس گذشته رو بخوريم و هر روزي که ميگذره احساس مي کنيم فرصتي رو از دست داده ايم .
اون موقع ها خونه پدربزرگ حال وهواي ديگه اي داشت مخصوصا ماه رمضون خيلي با صفا بود ،ماها که بچه بوديم اينهمه کيف میکرديم ببين بزرگترا چقدر لذت ميبردن وحالا چقدر افسوس اون روزها رو ميخورن.خونه بزرگي که هميشه شلوغ بود ،پرازهیاهو و سروصدای بچه ها ،صداي خنده از هر گوشه اون به گوش می رسید ،همه دور يه سفره بزرگ جمع می شدن وساده ترين غذا هارو با لذت ميخوردن .
خونه پدر بزرگ انتهاي کوچه بن بستي قرار داشت که هم اسم خودش بودبا يه در چوبي آبي رنگ ، برعکس در کوچيکش ، باغ با صفاوبزرگي داشت که پر بود از درختهاي فندق،آلبالو ، زرد آلو و انواع سيبها . بعد از باغ حياط زیبایی قرار داشت با يه حوض بزرگ مستطيلي وسطش ، که دوروبرش با گلهاي قشنگ کوکب و شيپوري تزيين شده بود ،عکس گلها روي آب حوض زيبايي حياط رو دوچندان ميکرد.توي اين خونه همه فصلها زيبايشون به نحو احسن به نمايش ميذاشتن فصل بهار با شکوفه درختها وغنچه گلها تحسين برانگيز بود ،تابستون ،با ميوه هاي رنگارنگ وگلهاي باغچه تماشايي ميشد ، خزان ،با برگهاي رنگا رنگ درختاش چشم هربيننده اي رو خيره ميکرد و زمستون عروس فصلها بود انگار لباس سفيد درختها از هررنگي بهشون بيشتر مي اومد.
خونه پدر بزرگ هميشه با صفا بود ولي ماه رمضان يه حال وهواي ديگه اي داشت، که اونو از ماههاي ديگه متمايز ميکرد. در اين ايام مراسم خاصي توي خونه بر پا ميشد به دستوروخواست پدر بزرگ از اول ماه رمضان همه اونجا جمع ميشدن تا افطار وسحري دورهم باشن واين براي ما بهترين فرصت بود تا با بقيه بچه هاي همسن وسال خودمون کلي کيف کنيم .پدر بزرگ عاشق مهمون بود ،علاوه بر اینکه این یک ماه هم دور هم بودیم ، يک شب هم کل فاميل ، دوستان وآشنايان که حدود پونصد نفري ميشدن به دعوت پدر بزرگ مهمون ما بودند.آخرهاي تابستون ، مصادف شده بود با اولين روز ماه مبارک رمضان هوا کم کم داشت خنک ميشد ولي هنوز هم، بعضي روزها هوا گرم بود، پنکه ها رو روشن ميکردن ،حصيرها رو مينداختن تا گرما کمتر توي اتاقها سرک بکشه . خورشيد کم کم داشت غروب ميکرد وبه لحظه افطار نزديک ميشد ، هر بعداز ظهر کوچه وحياط ودرختهای باغ آب پاشی میشد وبوي خوش خاک از هر جا به مشام ميرسيدوقطره هاي زیبای آب از سرو روي درختها مي چکيد،صدای زیبای پدر بزرگ موقع خوندن قرآن بگوش میرسید او از اولين روزماه رمضان شروع به خوندن قرآن ميکرد،وتا آخر ماه قرآن روختم ميکرد، بچه ها اين روزها ساکت تر بودن تا مزاحم بزرگترا نباشن ،مادر بزرگ هم که بعدازظهرها بنيه اش تحليل ميرفت تا نزديکاي افطار استراحت ميکرد ، جوانترا هم از فرصتي پيش اومده استفاده ميکردن و در حين تهيه بساط افطار ، به درد ودلهای هم ،گوش ميکردن .نزديکاي افطار سفره بزرگي توي مهمونخونه پهن ميشد .بچه ها هم بين مهمونخونه وآشپزخونه در رفت وآمد بودن و به دستور بزرگترا که اين روزها کمتر به بچه ها ايراد مي گرفتن بساط سفره رو مي چيدن ،کم کم سفره از خوراکيهاي خوشمزه مثل آش ،شله زرد،حلوا،شيربرنج و... (البته من هیچکدومشون رو دوست ندارم)تزيين ميشد .وقتی آواي ربنا با صداي خوش استاد توي حياط مي پيچيد ، مرداي جوان خونواده يکي يکي از راه ميرسيدند آبي به سر وروشان مي زدن وخودشون رو به مهمونخونه میرسوندن .مادر بزرگ کنار سماور نشسته بود واستکانهاي توي سيني مرتب ميکرد و تا به محض جاري شدن اذان براي همه چاي بريزه (حتي براي ما بچه ها که نمي تونستیم روزه بگيرن اين شيرين ترين بخش از ماه رمضون براي ما بود) وقتي اذن با صداي دلنشين موذن زاده پخش ميشداولين روز ماه رمضون هم به پايان رسيده بود ولی هنوز بيست ونه روز دیگه ادامه داشت....

سالهاي بعد وقتي که پدر بزرگ ومادر بزرگ به رحمت خدا رفتن اين مراسما هم تموم شد و بندرت اتفاق ميوفته که همه دور هم جمع بشن، حالا جاي اون خونه باصفا وباغ قشنگش يه ساختمون چند طبقه ساخته شده ،وديگه نه اثري از اون خونه هست ونه از صاحبهای مهربونش .