شنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۴

قصه شیرین

مهرورزان زمان های کهن
هرگز از خویش نگفتند سخن
که در آنجا که "تو" ئی
برنیاید دگر آواز از "من"!
ما هم این رسم کهن را بسپاریم به یاد ،
هر چه میل دل دوست ،
بپذیریم به جان ،
هر چه جز میل دل او،
بسپاریم به باد!
آه!
باز این دل سرگشته من
یاد آن قصه شیرین افتاد:
بیستون بود وتمنای دودوست.
آزمون بود وتماشای دو عشق.
در زمانی که چوکبک،
خنده میزد "شیرین"،
تیشه میزد "فرهاد"!
نه توان گفت به جانبازی فرهاد :افسوس ،
نه توان کرد ز بی دردی "شیرین "فریاد.
کار"شیرین"به جهان شور برانگیختن است!
عشق در جان کسی ریختن است !
کار فرهاد برآوردن میل دل دوست
خواه با شاه در افتادن وگستاخ شدن
خواه با کوه در آویختن است.
رمز شیرینی این قصه کجاست؟
که نه تنها شیرین ،
بی نهایت زیباست:
آنکه آموخت به ما درس محبت می خواست :
جان ،چراغان کنی از عشق کسی
به امیدش ببری رنج بسی.
تب وتابی بودت هر نفسی.
به وصالی برسی یا نرسی!
سینه بی عشق مباد!
زیبای جاودانه "فریدون مشیری"

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی