دوشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۷

یه روز در پارکینگ بیهقی

حدودا یکماه پیش بودصبح از خونه راه افتادم که بیام اداره تقریبا هم زود ترحرکت کردم تا دیر نرسم موقع بیرون آمدن یک سیب از یخچال برداشتم که توی ماشین بخورم طرفهای ما روی بزرگراه همت دارند یه پل روگذر می سازند درنتیجه یه مسیر انحرافی را باید توی ان فاصله طی کنیم تا دوباره وارد همت بشیم همانطور که سیب نوش جان میکردیم ورانندگی یه دفعه یه ماشین محکم کوبوند سمت راننده انقدر ترسیدم که یه جیغ بنفش کشیدم وراننده سمند هم گذاشت ورفت ما هم بعد از اون شوک سریع حرکت کردم ودیدم راننده سمند ایستاده ووقتی ماشین منو دید باورش نمیشد که دسته گل خودشه خلاصه قرار شد مسیر را بریم تا وقتی به افسری رسیدم موضوع را عنوان کنیم ،قبل از ایستادن میخواستم شماره ماشینش را بنویسم ولی وقتی اینطوری صحبت کرد منصرف شدم خلاصه ایشون به جلو منم پشت سرش تا اینکه به چهارراهی رسیدیم که چراغ سبز بود واین بنده خدا پا گذاشت روی گاز ورفت ما هم انگشت به دهان موندیم ووارد بزرگراه شدیم همانطور که میرفتم یه دفعه دیدم کنار بزرگراه ایستاده ودست تکان میده نگه داشتم واومد شماره تلفن منو گرفت تا بعدا بهم زنگ بزنه به نظرم آدم خوبی آمد به اش اعتماد کردم وما هم مثل بچه مثبتها سرمو انداختم پایین واومدم به سمت اداره تا رسیدن به اداره فقط توی یک لاین حرکت کردم حال ارتیس بازی نداشتم .حددوا ساعت 10 دوتا تماس داشتم که شماره اش نیفتاده بودچون خبر خیلی خوبی بود زود زنگ زدم به سهراب تا مژدگانی بگیرم .از قرار معلوم این آقا خیلی گرفتار بود چون هر وقت زنگ می زدیم موفق نمی شدیم پیداش کنیم یا دوستاش به تلفنش جواب میدادند یا همسرش به نظرم مدرس بود چون همیشه می گفتند سر کلاسه از ظاهرش هم همچین چیزی بعید نبود خلاصه نمی توانستیم پیداش کنیم سهراب هم خسته شده بود ومیگفت به تماسهاش جواب نمیده خلاصه چهارشنبه گذشته من زنگ زدم ولی باز هم جواب نداد وبناچار یه پیغام براش فرستادم که 10 دقیقه بعد خودش تماس گرفت وبرای روز 5شنبه قرار گذاشت که بریم پارکینگ بیهقی ،خلاصه ساعت 9:30پنج شبنه رفتیم بیهقی بنده خدا اونجا شماره گرفته بود ومنتظر ما بود سهراب با اون اقا مشغول فرم پر کردن وسایر کارها شدندمنم ازساختمون بیمه اومدم بیرون وتوی فضای باز وهوای بسیار خوب اون روز یاد سالها پیش افتادم( آخرین باری که اومده بودم بیهقی با مریم صحبت کردیم ویه دفعه تصمیم گرفتیم یه جا بریماز اداره مرخصی گرفتم و اومدم خونه وسایلم را جمع کردم اون روز مامان خونه نبود به خواهر م زنگ زدم وگفتم به مامان بگه که من رفتم اصفهان ،با مریم توی پارکینگ بیهقی قرار داشتم و راه افتادیم به سمت اصفهان چه سفر ماهی بود کلی کیف کردیم وکلی لذت بردیم) داشتم کلی به ان روزها افسوس می خوردم که سهراب صدام کرد که برم پایین فرم را امضا کنم خلاصه یه چک بابت خسارت ماشین گرفتیم وبرگشتیم .

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی