چهارشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۴

غزلی دراوج

نشسته بود خيال تو همزبان بامن
که باز، جادوي آن بوي خوش ،طلوع تورا
در آشيانه خاموش من بشارت داد
زلال عطرتو پيچيد در فضاي اتاق
جهان وجان را در بوي گل شناور کرد
در آستانه در
به روح باران مي ماندي،
اي طراوت محض!
شکوه رحمت مطلق زچهره ات مي تافت
به خنده گفتي :
تنها نبينمت
گفتم :
غم تو ماند وشب هاي بيکران با من؟
ستاره اي ناگاه
تمام شب را يک لحظه نورباران کرد
ودر سياهي سيال آسمان گم شد
تو خيره ماندي براين طلوع نافرجام
هزارپرسش ،در چشم روشن توشکفت
به طعنه گفتم :
در اين غروب ،رازي هست
به جرم آنکه نگاه از تو برنداشته ام
ستاره ها ننشينند مهربان بامن!
نشستي آنگه ،شيرين ومهربان با من!
چرا ،زمين بخيل ،
نمي تواند ديد
تورا گذاشته يک روز آسمان با من !
چه لحظه ها که در ان حالت غريب گذشت
همه درخشش خورشيد بود وبخشش ماه
همه تلالو رنگين کمان ،ترنم جان
همه ترانه وپرواز ومستي وآواز
به هر نفس ،دلم ازسينه بانگ برميداشت :
که :اي کبوتر وحشي!
بمان !بمان با من !
ستاره بود که از آسمان فرو مي ريخت،
شکوفه بود که از شاخه ها رها مي شد،
بنفشه بود که از سنگ ها برون مي زد!
سپيده بود که از برج صبح مي تابيد،
زلال عطر تو بود!
تو رفته بودي وشب رفته بود ومن غمگين
در آسمان سحر،
به جاودانگي آب وخاک وآتش وباد
نگاه ميکردم .
نسيم شاخه ي رگ وخشک پيچک را
به روي پنجره افکنده بود از ديوار
که بي تو ساز کند قصه خزان با من !
نه آسمان ،نه درختان ،نه شب ،نه پنجره ،آه
کسي نمي دانست
که خون وآتش عشق
گل هميشه بهاري ست،
جاودان با من !

زیبای جاودانه "فریدون مشیری"

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی